زن و مرد حرفشان شد و حسابی زدند تو سر و كله هم.
آخـر سر طاقت زن طاق شد و داد كشید: بی عقل!
مرد هم فریاد كشید:بی مزه!
زن به جاده جنوب اشاره كرد و گفت:اگر بی مزه ام،رد این جاده را می گیرم و سر خود می روم تا به مرد بی عقلی مثل شما برخورد نكنم!
مرد هم به حاده ی شمالی اشاره كرد و گفت:من هم رد جاده شمالی را می گیرم و آنقدر می روم تا از زن بی مزه ای مثل شما دور باشم.
زن به طرف جنوب رفت و مرد به طرف شمال.
آنها رفتند و رفتند و چون زمین گرد بود،زمین را دور زدند و دو باره با هم روبرو شدند.
مرد تا چشمش به زن افتاد،گفت:باز هم كه تو هستی بی مزه!
زن گفت:هنوز هم بی عقلی!
مرد گفت:اگر بی عقلم،رد جاده غرب را می گیرم و می روم تا دیگر به مرد بی عقلی مثل من برخورد نكنی!
زن گفت:خواب دیدی خیرباشد.
من هم از جاده شرق می روم تا دیگر ازبی مزه بودن من در رنج و عذاب نباشی!
مرد به طرف غرب رفت و زن به طرف شرق.
آنها دو باره رفتند و رفتند و چون هنوز زمین گرد بود،دوباره روبروی هم سبز شدند.
مرد تا زن را دید،گفت:باز هم كه...
زن گفت:اگر عقلت سرجایش آمده باشد،حرفی كه داری می زنی تمام كن!
مرد سرش را پایین انداخت و گفت:باز هم تویی عزیزم!
زن سرش را پایین تر انداخت و جواب داد:
بله! عزیــــزترینـــم!!!
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 1455
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3